کد مطلب:26831
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:19
اگر هدف اصلي دين طبق فرموده پيامبر(بعثت لاتمم مكارم الاخلاق) اخلاق مي باشد، پس چه نيازي به اين است كه رسماً ديندار باشيم؟
در پاسخ ابتدا بايد تصوير روشني از دين و اخلاق ارائه داد تا قلمرو هر كدام روشن شود.
مقصود از دين، مجموعه اي از احكام نظري و عملي است. گوهري ترين احكام نظري دين، احكامي است كه شناخت ويژه اي از جهان و انسان را در بر دارد. اين شناخت ويژه، آغاز و انجام جهان و انسان را معرفي مي كند. نيز براي آفرينش هدفي حكيمانه قائل است و تحقق غايت و هدف نهايي حقيقي انسان را مشروط به شناخت خداوند و عمل به فرامين او مي داند.
احكام عملي دين احكامي است كه هدف آن ها، به كمال رساندن انسان و تحقق هدف خلقت از وي است و آن ها تركيبي از احكام فقهي و اخلاقي است.
در صورتي كه اخلاق مجموعه اي از احكام عملي است كه بيان كننده خوبي، بدي، درستي و نادرستي كردار و ملكات انسان هستند. احكام اخلاق افعالي را شامل مي شود كه آگاهانه و توأم با نيت صورت مي گيرند و مورد ستايش و نكوهش واقع مي شوند.
بنابراين اخلاق، بخشي از دين خواهد بود، نه تمام دين و اين طور نيست كه اگر فقط اخلاق داشتيم، ديندار نيز خواهيم بود. فرض كنيد فردي به تمام اصول و ارزش هاي اخلاقي قائل باشد و در زندگي هيچ گونه خلاف اخلاقي مرتكب نشود، ولي در مقام نظر و عقيده قائل به وجود مبدئي براي جهان آفرينش نباشد، آيا چنين فردي را مي توان ديندار ناميد؟ (البته اگر چنين فرضي صورت تحقق داشته باشد) مسلّماً چنين فردي ديندار محسوب نمي شود، بنابراين اخلاق بخشي از دين است، نه تمام آن، زيرا هر دين داراي بخش هاي اعتقادي، اخلاق، عرفاني، فقهي، اجتماعي و حقوقي و ... است.
از يك جهت مي توان گفت كه مذهب پشتوانه اخلاق است و اگر فرد اعتقاد به خدا و مذهب داشته است، اخلاق نيز ضمانت اجرايي دارد.(1) مطمئناً كسي كه به خدا و رستاخيز اعتقاد داشته باشد، ضمانت اجرايي بسيار محكمي براي اخلاق و تحقق و اجراي ارزش هاي آن براي وي وجود خواهد داشت. در مورد رابطه دين و اخلاق سه فرضيه تصور مي شود:
أ) دين و اخلاق در مقوله مشخص و جدا از هم هستند و هر كدام قلمرو خاصي دارند و هيچ ارتباط منطقي بين آن ها وجود ندارد. اگر مسائل ديني با مسائل اخلاقي برخورد پيدا مي كند، تلاقي عَرَضي و اتفاقي است و رابطه منطقي نيست كه بين دين و اخلاق، ارتباطي برقرار شود، زيرا هر كدام فضاي خاص خود و قلمرو مشخص دارند كه از همديگر جدا هستند و ربطي به هم ندارند، مثلاً گفته مي شود قلمرو دين مربوط به رابطه انسان با خدا است اما اخلاق مربوط به روابط رفتاري انسان ها با يكديگر است.
ب) فرضية دوم اين است كه اصلاً دين و اخلاق يك نوع اتحاد دارند يا يك نوع وحدت بين آن ها برقرار است يا به تعبير جديد يك رابطه ارگانيك بين آن ها است.
اين رابطه باز به صورت فرعي تري قابل تصور است، ولي آن چه با فرهنگ ما نزديك تر و قابل قبول تر مي باشد، اين است كه اخلاق به عنوان جزئي از دين تلقي مي شود. دين مجموعه اي از عقايد و اخلاق و احكام است، پس طبعاً اخلاق جزئي از مجموعة دين مي شود و رابطه اش هم با دين رابطه ارگانيك و رابطه يك جزء با كل است، مثل رابطه سر با كل پيكر انسان.
اگر دين را به درختي تشبيه كنيم، درخت داراي ريشه و تنه و شاخه هايي است. عقايد ريشه ها است و اخلاق تنه درخت است و شاخه و برگ وميوه درخت، احكام است. رابطه تنه با درخت، رابطه دو شيء نيست. تنه هم جزء درخت است. در اين تصور رابطه دين و اخلاق، رابطة جزء با كل است، يا چيزي شبيه آن.
ج) فرضيه سوم اين است كه هر كدام هويت مستقلي دارند اما هويتي است كه در عين حال با هم در تعامل هستندو با يكديگر در ارتباطند و در يكديگر اثر مي گذارند، يعني اين گونه نيست كه به كلي از هم جدا باشند و هيچ گونه ارتباط منطقي بين آن ها برقرار نباشد، بلكه يك نوع رابطه عليت و معلوليت، تإثير و تأثر يا فعل و انفعال و به طور كلي يك نوع تعامل بين اخلاق و دين وجود دارد، ولي معنايش اين نيست كه دين جزئي از اخلاق است يا اخلاق جزئي از دين است و يا اين كه كاملاً از هم متباين هستند.
ارزيابي سه فرضيه
در مقام ارزيابي اين سه فرضيه مي توان گفت: فرضيه اوّل صحيح نيست، زيرا اخلاق تنها روابط اجتماعي انسان ها نيست و دين هم منحصر به رابطه انسان با خدا نيست. وقتي دين و اخلاق را به اين صورت تعريف كرديم، دين تمام شئون زندگي انسان را در بر مي گيرد.
با اين تعريف، نظريه اوِّل را قبول نمي كنيم كه دين واخلاق با هم تباين دارند و هيچ رابطه منطقي و ذاتي و اصيل بينشان وجود ندارد.
اما نظريه مقابلش كه اخلاق جزئي از دين باشد، منوط و متفرغ بر تعريف دقيق تري از اخلاق است، چون اخلاق مي تواند به عنوان جزئي از دين مطرح باشد، يعني اخلاق با سبكي كه دين ارزشيابي مي كند، اما اگر اخلاق را مسائل اخلاقي در نظر بگيريم (صرف نظر از نظريه اي كه دين دربارة خالق دارد يا روشي كه براي ارزشيابي اصول اخلاقي ارائه مي دهد) مي توان گفت: كسي كه معتقد به هيچ ديني هم نيست، يك نوع اخلاقي را مي پذيرد، زيرا مي گويد اين كار خوب است، بنابراين بايد آن را انجام داد. به هر حال مي شود كسي دين نداشته باشد اما بر هر مبنايي بگويد كار خوب را بايد انجام داد. بر اين مبنا اخلاق لزوماً در حوزة دين و جزء دين قرار نمي گيرد. اگر اخلاق را اين گونه معنا كرديم، يعني اخلاق و دين، عموم و خصوصِ من وجه مي شود، يعني از طرفي اخلاق شامل دين است و از طرف ديگر دين شامل اخلاق است.
اما در نهايت آن چه قابل قبول تر است، نظريه دوم است، يعني اخلاق جزئي از دين است.
بر اين مبنا رابطة دين و اخلاق، رابطة جزء و كل است. به تعبير ديگر: رابطه اخلاق با دين، رابطه ارگانيكي است. مثل تنه نسبت به درخت است. دين ريشه دارد و تنه و شاخ و برگ و ميوه. ريشة دين عقايد است، تنه اش اخلاق و احكام هم شاخ و برگ يا ميوه هايش است.
بر اساس تعريفي كه از دين مي كنيم (اخلاق جزء دين است و رابطة بين آن دو رابطة اتحاد است، يعني اتحاد يك جزء با كل خودش.(2)
پي نوشت ها:
1. تعليم و تربيت در اسلام، شهيد مطهري، ص 134.
2. با استفاده از سخنراني استاد مصباح يزدي در همايش دين و اخلاق در سال 1377، مجله قبسات، ش 13.
مطالب این بخش جمع آوری شده از مراکز و مؤسسات مختلف پاسخگویی می باشد و بعضا ممکن است با دیدگاه و نظرات این مؤسسه (تحقیقاتی حضرت ولی عصر (عج)) یکسان نباشد.
و طبیعتا مسئولیت پاسخ هایی ارائه شده با مراکز پاسخ دهنده می باشد.